از کلاس زبان که برگشتم هوا ابری بود. استاده بهم گفته بود که دانشجوی خوبیام و خوب فکر میکنم. خیلی وقته کسی بهم نگفته که خوب فکر میکنم. وقتی برگشتم خونه رو مرتب کردم و تفالهی قهوه صبح رو توی پلاستیک ریختم و ظرفا رو شستم. انجام کارهای معمول، درواقع، داشتن توان انجام کارهای معمول به وجدم آورد. پاستا درست کردم و فرندز دیدم.
کمی توی تخت زیر باد کولر زیر ملحفه فرو رفتم و عطرش رو بو کشیدم. حموم کردم، توی حموم با بلک اند بلو رقصیدم. همه جا رو بوی خوش شامپوها گرفته بود. هوا هنوز ابره، حولهی صورتیم رو پوشیدهم، عود وانیلی روشن کردهم و منتظرم آب جوش بیاد. اگر هادی بود میگفت چرا توی چایساز نذاشتی؟» ولی نمیدونه که من عاشق این انتظارم. دوست دارم لحظههای حیاتم رو بهیاد بیارم در فاصلهی انتظار کشیدن برای دم کشیدن چای.
حالم خوشه. زخمهایی که روی دستم انداختم دارن خوب میشن. تمایلی ندارم که به خودم آسیب برسونم. اون شب که تا صبح بیدار بودم که درس بخونم، نیمهشب جنون گرفتتم. موهامو کوتاه کردم. دستام میلرزید و گریهم بند نمیومد.
یا اون شب که 24 ساعت هیچی نخورده بودم و هرچی خوردهم رو بالا آوردم. هر یک صفحه درسی که میخوندم میترسیدم یک حمله دست بده. من میترسیدم. نمیخواستم بترسم. دوست داشتم تک تک سلولهام رو بکشم. غذا نخوردن ولی راه مناسبی نیست.
حالم خوبه و دارم میرقصم.
من همهی این لحظات رو پشت سر گذاشتهام و زندهام. باورت میشه که غرق نشدهم؟ غرق نشدهم و Je n'ai pas peur de la route.
*عکس از فیلم on body and soul.
درباره این سایت